خاطراتی از شهادت طلبی شهدا

راهی برای عبور

عملیّات مسلم بن عقیل ( علیه السّلام) بود. در سنگر فرماندهی به عنوان ربط تدارکات، امور مربوط به مخابرات را پیگیری می کردم. نیمه های شب، سه گردان راهی منطقه ی عملیّاتی شدند.
هدف، تصرّف ارتفاعات مشرف به شهر « مندلی» عراق بود.
فرمانده گردان ها با بی سم لحظه به لحظه اعلام وضعیت می کردند.
یک باره آقای آهنی با لحنی نگران از پشت بی سیم گفت: « دو گردان از طرفین رفته اند و ما به علّت وجود میدان مین نمی توانیم جلوتر برویم، تا هوا روشن نشده ما را راهنمایی کنید. »
فرمانده ی خط در جوابش گفت: « آهنی جان! راهی نداریم.
اگر می توانی، چند بشکه را پر از شن کنید تا از تپه سرازیر شود و بعد از انفجار مین ها، نیروها را عبور دهید. »
آقای آهنی گفت: « بشکه؟ »
و بعد از مکثی ادامه داد: « خلاصه یک فکری می کنم. »
نزدیک اذان صبح صدای خش خش بی سیم دوباره بلند شد.
آقای آهنی گفت: « خداحافظ. من با چند نفر از برادرها رفتم تا راهی باز کنیم. اگر برنگشتیم، نیروها را هدایت کنید. »
فردای آن روز، پس از شهادت آهنی، یکسره مارش شادی عراق پخش می شد. (1)

شما بروید که اسیر نشوید!

گفتند: « هنوز مفقودالاثر است. »
معلوم نبود شهید شده است یا اسیر؟ دوستان همسنگرش آمدند؛ از آن ها پرسیدم. گفتند: « وقتی حمله شد، فرمانده جلو بود و پشت سرش منشی را به قسمت امدادگران رسانید و برگشت. همان طور که می رفتیم، فرمانده هدف قرار گرفت و افتاد.
امدادگرها فرمانده را بردند. بعد عبدالحمید پهلویش را گرفت و نشست. پرسیدیم: چی شده؟
گفت: « چیزی نگویید من تیر خورده ام. »
ما در حال عقب نشینی بودیم. در مسیر، کانالی بود که عبدالحمید را در آن کانال گذاشتیم. گفتم: چی کار کنیم مومن؟
عبدالحمید رویمان را بوسید و گفت: « شما بروید که اسیر نشوید. »
به شهید گفتم: پیراهنت را بالا بزن ببینم.
به شوخی گفت: « با پیراهن من چه کار داری؟ »
گفتم: می خواهم زخمت را ببینم.
و دیدم. به اندازه ی یک سکه ی دو تومانی آثار جراحت و ترکش روی بدنش باقی بود. معلوم شد که شهید ابتدا به بیمارستان رفته و پس از مداوا و تعویض لباس های خونی اش، به منزل آمده است. من با خود گفتم: دیگر عبدالحمید ترسیده و به جبهه نخواهد رفت.
اما طولی نکشید که مجدداً اعزام شد و به کردستان رفت.
بعد از دو ماه برگشت و بار دیگر عازم جبهه ها شد این بار به جنوب رفت. قبل از آخرین اعزام به من گفت: « پدر! من سرباز سپاه شده ام. نامم را در لیست سربازان سپاه نوشته ام و این دفعه خدمت سربازی به جبهه می روم. »
می دانستم این حرف ها را برای راضی کردن من و آرام نمودن دلم می زند. زمان حرکت و موعد اعزام شهید، من و خواهرش- آن موقع دو ساله بود- به بدرقه اش رفتیم. ساعت ها در باغ سعدآباد ماندیم تا او را سوار کردند و به راه آهن بردند. با ماشین به دنبالشان به طرف راه آهن رفتیم. هنوز ساعتی به حرکت قطار مانده بود. شهید را پیدا کردیم و مدتی را با او گذراندیم. خواهر شهید اصرار داشت به آغوش برادر برود و حاضر به ترک او نمی شد. بالاخره قطار حرکت کرد و شهید رفت و این آخرین دیدار ما بود. (2)

بی قرار

تیر خورد به دستش؛ توجّهی نکرد و ادامه داد. تیر خورد به پاش، باز توجّهی نکرد. خم شد روی شکمش، چهره اش را در هم کشید. بخیه هاش باز شده بود. بی قرار، خودش را کشید پشت خاکریزی که گلوله های تانک، کوتاهش کرده بودند.
تیری زدند به دستش. بچّه ها پانسمان کردند.
حاج رضا گفت: « آر.پی. جی بیارید. »
گفتند: « ما می زنیم! »
گفت: « شما بزنید، منم می زنم. »
و باز خواند:
« این دل تنگم غصه ها دارد
گوییا میل کربلا دارد»
آر. پی. جی که زد، بخیه اش باز شد و از درز پیراهنش خون زد بیرون. (3)

انتظار

آن شب، درگیری زیادی شد. زیرا دشمن متوجه حضور ما شده بود. کار را انجام دادیم و برگشتیم. وقتی برگشتیم، به ما گفتند: « آقا حمید زخمی شده. »
گفتیم: چرا؟ ایشان که همراه ما نیامده بود.
گفتند: « از موقعی که شما تیم شناسایی را حرکت دادید، ایشان روی دژ مرزی که عراقی ها ایجاد کرده بودند، در انتظار نشسته بود که درگیری شروع شد و از ناحیه ی پا مورد اصابت گلوله ای دشمن قرار گرفت. »
این علاقه مندی و در انتظار نشستن توجّه بیش تر ما را به ایشان جلب کرد. (4)

رزمنده ی دلیر

در نزدیکی خود، برادر آرپی جی زنی را دیدم که مترصّد فرصتی برای منهدم ساختنِ موضع دوشکاری دشمن بود. او در حالت خوابیده، آرپی جی را آماده نمود و در یک لحظه، روی یک زانو نشست و موضع دوشکا را نشانه گرفت. امّا هنوز شلیک نکرده بود که تیربار دشمن سینه ی او را شکافت و در کنارم بر زمین غلتید. هماهنگ با ضربان قلب این رزمنده ی دلیر، خون به شدّت از سینه ی او فوران می کرد و بر زمین می ریخت. او پس از لحظه ای کوتاه به شهادت رسید. در کنار او برادر دیگری که کمک او بود و شهادت او را نظاره می کرد و دراز کشیده بود، آرپی جی را برداشت و با دقّت بیش تر، یکی از سنگرهای تیربار دشمن را به آتش کشید و خاموش کرد. (5)

هر دو با هم!

در آخر صف، دو نفر با هم دعوا می کنند. یکدیگر را حل می دهند. با سماجت با هم گلاویز می شوند. هر چه فکر کردم به جایی نرسیدم. جلوتر رفتم. از مضمون صحبت هایشان می شد فهمید که با هم برادرند. یکی می گفت: « من با بچّه ها به پیش آقا مهدی می روم. تو این جا بمان. »
دیگری هم سماجت می کرد: « نه! مگر من از تو کم دارم که این جا بمانم. من هم می خواهم بیایم. »
چشمانم به گریه نشست و در فضایی بی نهایت، واژگون شدم.
از دور نگاهشان می کردم. نمی خواستم خلوت آسمانی شان را بر هم بزنم. هیچ کدام دیگری را نمی توانست قانع کند. ستون که حرکت کرد، هر دو به دنبال ستون به راه افتادند. (6)

حج من جبهه است!

آیت اله شهید فضل الله محلاتی- نماینده ی امام در سپاه- می گفت: « والله من به این آقای میثمی غبطه می خورم، من نتوانستم او را بشناسم. آخر چگونه می شود ما به او اصرار کنیم که فقط به مدت 15 روز جبهه و جنگ را رها کند و به حج برود، اما بگوید: حاضر نیستم جبهه ها را رها کنم، حج من جبهه است. » (7)

در صحنه ی درگیری

شهید حسن باقری که در عملیات طریق القدس معاونت فرماندهی کل سپاه را برعهده داشت، سه شبانه روز اصلاً نخوابید. او در این عملیات به شدت آسیب دید. برادر او می گوید: « صبح برای دیدنش به بیمارستان رفتم. در لحظاتی که معلوم نبود زنده می ماند یا نه، دیدم به سختی مطالبی را بیان می کند. گوش خود را نزدیک دهانش بردم که ببینم چه می گوید، شنیدم که می پرسد: پل سابله کارش به کجا رسید؟
گفتم: تو حالت خوب نیست، استراحت کن.
گفت: « نه تو کار به حال من نداشته باش، جریان را تعریف کن. »
با این که دکتر به او گفته بود که باید یک ماه استراحت کنی، پس از یک هفته، در حالی که آثار درد از سر و صورت او مشهود بود و سردرد شدیدی هم پیدا کرده بود، از تهران به اهواز آمد و به حالت دراز کشیده گزارش های عملیات را می خواند و کار را ادامه داد.
شهید باقری با این که فرماندهی عملیات را بر عهده داشت، اما اصرار داشت که در مواقع و مواضع سخت درگیری شخصاً باید در درگیری حضور پیدا کند. یکی از برادران می گفت: « هرگاه می خواستی حسن را پیدا کنی، می بایست به جایی می رفتی که صحنه ی درگیری بیش تر باشد. »
از جمله در عملیات رمضان که عراق دست به پاتک های بسیار شدیدی زد، شهید باقری عازم خط مقدم شد. او در طول پاتک شدید دشمن همان جا کنار بسیجی ها تا لحظه ی آخر پاتک ها ایستاد. او مانند یک فرمانده ی گردان دیده بانی می کرد و با بی سیم دستور آتش می داد. (8)

مرا بگذار

شب دوم عملیّات، فرمانده تیپ ( شهید احمد کاظمی) تعدادی آرپی جی زن را به خط آورد که من نیز افتخار همراهی با آنان را داشتم. سپس تانک های عراقی را که در دشت آرایش گرفته بودند، نشانمان داد و گفت: « این ها را منهدم کنید و به پشت خط برگردید. »
شبانه آن ها را دور زده از پشت سر به تانک ها حمله ور شدیم. بنده کنار شهید عبدالرسول جمالی بودم. خیلی متهوّرانه ی تانک را هدف قرار می داد. ناگاه هدف تیر بار تانک قرار گرفته و همان طور که ایستاده بود، افتاد. چون به او نزدیک بودم، وی را گرفته، آرام روی زمین گذاشتم. گلوله به شکمش اصابت کرده بود و خون از آن فوران می کرد. سعی کردیم سریعاً زخمش را ببندم که دیدم فریاد زد: « به داد مصطفی برس. »
سرم را برگرداندم صحنه ی عجیبی مشاهده کردم. مصطفی را با آرپی جی هدف قرار داده بودند که سرش متلاشی شده، نقش زمین شد. تعجب در این بود که جمالی به رغم درد و جراحت شدید، به فکر دوستان بود و آن ها را بر خود ترجیح می داد. وقتی می خواستم جمالی را به عقب بیاورم، نمی آمد و می گفت: « من شهید می شوم. مرا بگذار و خودت را نجات بده. »
ولی با هر زحمتی بود او را کشان کشان آوردم.
عبدالرسول مدّت های زیادی بستری بود و با بهبود نسبی، مجدداً به جبهه آمد و در عملیات والفجر چهار به شهادت رسید. (9)

یا شهادت یا پیروزی

گفتم: برادر طائفی، خیر مقدم. از کاشان چه خبر؟
گفت: « سلامتی، مرخصی کوتاهی بود. »
پرسیدم: تازه چه خبر؟
آهی کشید و گفت: « خدا به من یک دختر عطا کرده بود. »
گفتم: به حرف آمده بود یا هنوز چیزی سرش نمی شود؟
به آرامی کنارم نشست و گفت: « نه! به حرف نیامده بود، اما خیلی چیزها سرش می شد. وقتی او را بغل کردم با حسرت تمام به من نگاه کرد. طوری که از نگاهش به راحتی می شد فهمید نگاه آخرش است. انگار به طفل شیرخوار الهام شده بود که دیگر پدر را نخواهد دید. »
خیلی ناراحت شدم.
گفتم: این ها چیست که خودت سر هم می کنی؟ بچّه که این چیزها سرش نمی شود. به کارت برس!
گفت: خدا مرا نیامرزد اگر دروغ بگویم. دلم برای بچّه ام تنگ شده، یک ذره شده ولی به خود امام حسین ( علیه السّلام) قسم، دیگر به کاشان نمی روم؛ یا شهادت یا پیروزی. حتی اگر فرماندهان اجبار کنند، به مرخصی نمی روم مگر تن بی سرم برود! »
همان هم شد. چندی بعد پیکر بی سر طائفی را به کاشان بردند! (10)

ایستاده استوار

شهید مهدی خندان، اهل تهران و از فرماندهان دلاور جبهه ها بود و با همین دلاوری اش، عاقبت لباس شهادت پوشید.
عملیات لو رفته بود و در حالی که معبری برای عبور آماده نبود، دشمن با آتش سنگین دوشکا و خمپاره، بچّه ها را زیر آتش گرفت. همه کُپ کرده بودند و نمی شد سر بلند کرد. در این حال، مهدی خندان به طرف سیم خاردارها خیز برداشت و در حالی که نیروها را پیش می خواند، با دست و پا خود را به طرف انبوه سیم خاردارها زده و سعی می کرد با کنار زدن کلاف سیم خاردار، راه عبور را باز کرد. در همان حال پیکرش آماج تیرهای دوشکا شد و در حالی که استوار ایستاده بود، به شهادت رسید. (11)

پی نوشت ها :

1- افلاکیان، صص 345- 344.
2- قربانگاه عشق، صص 226- 225.
3- ققنوس و آتش، صص 28 و 158 و 160.
4- تا آخرین ایثار، ص 100.
5- تپه برهانی، ص 53.
6- خداحافظ سردار، ص 40.
7- صنوبرهای سرخ، ص 102.
8- صنوبرهای سرخ، صص 111 و 112.
9- لحظه ی دیدار، صص 15- 14.
10- لحظه ی دیدار، ص 6.
11- لحظه ی دیدار، ص 50.

منبع مقاله :
(1388) ، سیره ی شهدای دفاع مقدس، تهران، مؤسسه ی فرهنگی قدر ولایت، چاپ دوم 1389